♥•´`•ღتقدیم به تمام عاشقان به معشوق نرسیدهღ•´`•♥
درباره وبلاگ


یادت باشه همیشه خودتو بنداز تا بگیرنت چون اگه خودتو بگیری میندازنت

پيوندها
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تقدیم به تمام عاشقان به معشوق نرسیده و آدرس love_me.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 4
بازدید کل : 14172
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
LOVE-STORY

آرشيو وبلاگ
آبان 1390
مهر 1390


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 9:55 :: نويسنده : LOVE-STORY

شب آرزوها

امشب آرزویی کن..........

گوش های خدا پر از آرزوست و دست هایش پر از معجزه........

امشب آرزویی کن ............

شاید کوچک ترین معجزه اش بزرگترین آرزوی تو باشد

التماس دعا..............

 

 

دکتر شریعتی می گوید :

دوست دارم با کفش هایم قدم بزنم و به خدا فکر کنم

نه اینکه در مسجد بنشینم و به کفش هایم فکر کنم!!!

 
سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : LOVE-STORY
 

آیینه پرسيد که چرا دير کرده است؟ نکند دل ديگري او را اسير کرده است؟

خنديدم و گفتم او فقط اسير من است. تنها دقايقي دير کرده است...

گفتم امروز هوا سرد بوده است شايد موعد قرار تغيير کرده است!

خنديد به سادگيم آيينه و گفت : او احساس پاک تو را زنجير کرده است.

گفتم از عشق من چنين سخن مگوي.

گفت : خوابي... سالهاست که دير کرده است....!

در آيينه به خود نگاه مي کنم ....آه ... عشق او عجيب مرا پير کرده است....

راست گفت آيينه که منتظر نباش او براي هميشه دير کرده است!!!

اما من چه ساده...و چه خوش باور براي آمدنش به انتظار نشسته ام ... انتظاري تلخ !

چه دير پيدايش کردم ! قبل از اين کجا بود؟ چطور گرفتارش شدم؟

چطور عاشقش شدم؟ چطور دلم را ربود؟

کي رفت؟ چرا رفت؟ کي مي آيد؟ اصلاً مي آيد؟

 
سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 22:20 :: نويسنده : LOVE-STORY

انسان آزاد آفریده شده است اما همه جا در زنجیری است که خود بافته است.

 

 
سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 20:31 :: نويسنده : LOVE-STORY

ادمهای ساده را دوست دارم.

همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.

همان ها که برای همه لبخند دارند.

همان ها که همیشه هستند،

برای همه هستند.

آدمهای ساده را

باید مثل یک تابلوی نقاشی

ساعتها تماشا کرد؛

عمرشان کوتاهاست.

بسکه هر کسی از راه می رسد

یا ازشان سوء استفاده می کند یا

زمینشان میزند

یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.

آدم های ساده را دوست دارم.

بوی ناب “آدم” می دهند . . . . . . .

 
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 11:5 :: نويسنده : LOVE-STORY

                         عشق عشق ........ دو عاشق .......... یه دختر و یه پسر .
 عشق عشق ........ دو عاشق .......... یه شمع و یک پر وانه.

عشق عشق ........ دو عاشق .......... یه ماهو یک ستاره.

عشق عشق ........ دو عاشق .......... یه اهو و یه بره.

          عشق عشق ........ دو عاشق .......... یه پیچک و یک شقایق.

عشق عشق ........ دو عاشق .......... یه عا بد و یه جاهل.

عشق عشق ........ دو عاشق .......... یه مونس و یه همد م.

عشق عشق ........ دو عاشق .......... یه ماهیو یه د ریا.

عشق عشق ........ دو عاشق .......... یه لیلی و یه مجنون.

عشق عشق ........ دو عاشق .......... یه هوشیا رو یه بی هوش.

عشق عشق ........ دو عاشق .......... یه من من و یه نیم من.

 
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 11:5 :: نويسنده : LOVE-STORY
آسمانم ابری است

جای تو

"باران"
...
...
می آید!

من خیس

میشوم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من از زندگی تو هوات خسته ام

ازت خسته ام و باز وابسته ام

نگو ما کجاییم که شب بین ماست

خودم هم نمیدونم اینجا کجاست

بیا با هوای دلم سر نکن

بهت راست میگم تو باور نکن

از این فاصله سهم ام رو کم نکن
ترانه ای زهرا عملی خواننده مهدی یراحی

بهت خیره میشم نگاهم نکن

تو رنجیدی و دل ندادم بدی بری

خودم رو فراموش کردم تو یادم بری

تو یادم بری زندگیم سرد شه ...

یه روز این پسر بچه هم مرد شه ...

ولی هر شب از خواب من رد شدی

به هر راهی رفتم تو مقصد شدی

درست لحظه ای که ازت میبرم ...

تحمل ندارم شکست می خورم

نمی شه تو این خونه پنهون بشم

بهم سخت می گیری آسون بشم

اگه پای من جاده رو برنگشت

فراموش کن بین ما چی گذشت !
 
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 11:5 :: نويسنده : LOVE-STORY
می دونم می خوای بری

منو تنها بذاری

می دونم چشات می گن

دیگه طاقت نداری

می دونم خسته شدی

مرغ پر بسته شدی

دیگه تو بال و پری

واسه پرواز نداری


 
می دونم دست تو نیست

رفتن و پر زدنت

آخه اگه با تو بود

من بودم همسفرت
 
می دونی رفتن تو

توی تقدیر منه

گریه های بی صدا

سهم فردای منه

 
 
می دونی مال منه

همه ی جدایی ها

همه ی غم های دنیا

همه ی تنهایی ها
 

 
می دونی اشکای من

مث بارون می بارن

آخه تو که نباشی

دیگه مانع ندارن
 
 


 
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 11:4 :: نويسنده : LOVE-STORY
 



دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ‌ریسی روزگار را می‌گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب‌های مدیترانه برد. مرد می‌خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته‌ای برایش باشد. کشتی در نزدیکی‌های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده‌ای رسید که حرفه‌شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه‌بافی یاد دادند. تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خيلی هم شاکر بود.
‏اما این عاقبت بخیری چندان نپایيد، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده‌دزدی ربوده شد که کشتی‌اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده‌فروشی‌اش برد. مردی که سازنده‌ی دَكَل کشتی بود به این بازار رفت تا برده‌ای بخرد که وردستش باشد، اما وقتی چشمش به دختر افتاد دلش برای او سوخت، او را خرید و به خانه برد تا کمک همسرش باشد. اما دزدان دریایی محموله‌ی این مرد را دزدیدند، و برای خريد برده‌های دیگر دستش خالی ماند. مرد و همسرش و دختر به ناچار از اول تا آخر دَكَل سازی را خود به عهده گرفتند. دختر سخت و هشیار کار می‌کرد. دکل‌ساز که دختر را لایق دید آزادي‌اش را به او بخشيد و شریک کارش کرد، که سبب شعف خاطر دختر شد.
‏روزی مرد دكل‌ساز از دختر خواست با یک محموله بار دكل به جاده برود. اما نرسيده به سواحل چین کشتی با طوفانی شديد روبه‌رو ‏شد. یک بار دیگر آب دختر را به ساحلی بیگانه برد، و يك بار دیگر ‏دخترک به شِکوه از تقدیر به زاری افتاد. پرسيد: ‏«چرا، چرا باید تمام اتفاقات بد برای من بیفتد؟» ‏هیچ پاسخی نشنید. از روی ماسه‌ها بلند شد و رو به شهر گرفت.
‏افسانه‌ای در چین حکایت می‌کرد که روزی یک زن خارجی پيدا خواهد شد که خیمه‌ای برای امپراتور خواهد ساخت. چون هیچ‌کس در چین صنعت چادرسازی را نمی‌دانست، تمام مردم چین، که شامل نسل بعد از نسل امپراتوران هم می‌شد، چشم به راه وقوع این افسانه بودند. سالی یک بار امپراتور فرستاده‌هایش را روانه‌ی شهر‌ها می‌کرد تا هر جا که چشم‌شان به يك زن خارجی بیفتد، او را به دربار ببرند.
‏در تاریخ یاد شده زن کشتی شکسته به حضور امپراتور رسيد. امپراتور توسط مترجم از او پرسید آیا می‌تواند چادر بسازد. زن گفت: «‏فکر می‌کنم بتوانم.» زن طناب خواست، اما چینی‌ها طناب نداشتند، پس زن با به یاد آوردن دوران بچگی و بزرگ شدن زیردست پدر ريسنده، ابریشم خواست و آن را ريسيد و طناب را بافت. بعد تقاضای پارچه کرد، اما چینی‌ها پارچه نداشتند، پس زندگی خود با نساج‌ها را به یاد آورد و پارچه‌ی مناسب چادر را بافت. بعد تقاضای دیرک چادر کرد، اما چینی‌ها دیرک نداشتند، پس زندگی خود با دكل‌ساز را به یاد آورد و دیرک چادر را ساخت. وقتی تمام اين لوازم آماده شد، کوشید تمام چادرهایی را که در زندگی‌اش دیده بود به یاد آورد. سرانجام خیمه‌ای ساخت. امپراتور از ساخت خیمه و به تحقق رسیدن پیشگویی افسانه مبهوت شد، به دختر گفت هر آرزویی دارد بگوید تا او برآورده سازد. دختر با شاهزاده‌ای زیبا ازدواج کرد و با فرزندانش در چین ماندگار شد و سالیان سال خوش و خوشبخت زندگی کرد. متوجه شد که گرچه ماجراهای زندگی‌اش به هنگام وقوع ترسناک به نظر می‌رسیدند، اما در نهایت برای خوشبختی‌اش ضروری بودند.

 

 
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 11:4 :: نويسنده : LOVE-STORY

 

 

 

 

 
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 11:4 :: نويسنده : LOVE-STORY

 

داستان كوتاه : عشق واقعی

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .

وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام.

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد